زندگی کردن عشایری رو از وقتی یاد گرفتم که توی گل های دامن سبزت زندگی کردم
..
از عدالت اگر خارج است موهایت
لا اقل دیوار حاشا را قربانی مکن
..
هر دو رفته ایم بر باد ../ موهای تو مرا یاد باد ..
موهای تو مرا یاد باد
..
روسری ات از اول هم برای من نبود
باد وسیله بردن آن نبود
دست خودت بود دیدم که بالا آمد
معرکه ساختی و روسری ات به عقب آمد
..
اگه سر رو زانوت نزارم سر به بیابون میزارم
سر به سر با آسمون و خدا ی چشمات میزارم
..
من میدونم دارم خواب میبینم یا شاید هم اینها یک واقعیت محض باشه
شاید هم من مردم ../ شاید هم خودکشی کردم یا کسی منُ کشته و داره وانمود میکنه که من خودشکشی کردم ..
ولی در هر حال من مُردم
..
( ادامه مطلب )
ماه که هیچ راه شیری را هم رد کرده ای
تو با این کفش های پاشنه بلند چه کرده ای
کوتاه تر بنگر زمان را از دست داده ای
تا به پایین برسی و ساعت را ببینی باخته ای
این باشد میان این که میگفت اگر مرا ندیدی بدان رابطه ام را با چهار پایه و طناب محکم کرده ام و هم من و هم خودش هم باور کرده بودیم
اما امان از این کفشهایی که از چهار پایه هم بالاتر بود و نذاشت سریع به حضرت ازرائیل سلام کند و وارد دنیای پر زرق و برق برزخ شود و دست از جیب همسر خود بکشد و این دنیا را زرق و برق نکنند ..
که دست از راه رو های طولانی و شپش آور بازار بکشد و به راه رو های نزدیک حق تعالی برسد ..
امان از این کفش هایی که نگذاشت به راستی معنی واژه بزرگ بین را درک کند و اینقدر همسر خود را کوچک ننماید و تحقیر نکند ..
امان و صد امان از دل پیر من که سخاوتمندانه میگفت من راضی ام به این کفش هایی که مانع رابطه طناب و تو شدو همینطور توانستی کره ماه را هم ببینی و با هم کمترخندیدم تاصورتمان چروک نشود ..
ما به همین هم راضی هستیم و لطف کنید مرد های گرامی دست از آرزو های خود شسته و با شلوار هایتان پاک کنید ..
میان جنگلی تاریک گم شده ام ../ چیزی شبیه به باد برگ ها را جلوی پای من تکان میدهد انگا دارد مرا جایی میبرد .. به کلبه ای میرسم .. زنی با موهای بسیار بلند و شیشه ای مرا محو تماشاشی خود میکند ..
( ادامه مطلب )
مینشینم و مینویسم تا رویا ببافم برگیسوان دختری که شب گره خورده میان موهایش ..
باز هم بنویسم ؟! ..
بنویسم از شب های ناتمام ..
بنویسم از کلاغ هایی که خانه کردند میان گیسوان شب ..
با مرگی که پرسه میزند حوالی اتاق خوشبختم ../ با همین گیسوان تاریکی که با پنجره نسبت دارد ..
خوشبختم من با تو ../ با همین مرگ ..
با همین جهان کوچک پشت مُژه هایت ..
میبینی ؟! .. / چشم هات شده تاریک خانه عکاس ها ..
و من هم گم شدم در این تاریکی
. . .